در دیباچه ی یکی از دفترهای ششگانه ی مثنوی است که: پرسید کسی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی بدانی! در این جا نیز می بینید که مولانا با این که جوابی شکیل می دهد ولی در واقع جوابی نداده است. چون هیچ تعریفی از بابت تعاریف موجود و مطلوب منطقی داده نشده و ما با این که جواب گرفته ایم ولی باز هم بی جواب مانده ایم و عشق نیز همچنان ناشناخته مانده است.
حالا چه کسی میتواند بگوید که واقعاً عشق چیست؟ و به همین اندازه دو واژه ی دشوار دیگر در راه است یکی عاشق و دیگری معشوق. و این پرسش هم هست که عاشق کیست؟ و معشوق کدام است؟ باز هم پرسشی دیگر در کار است که آن هم خود مفهوم دیگری است. و آن اینکه آیا عاشقی کار ماست؟ آیا ما باید عاشقی بکنیم آن گونه که گفتهاند، عشق یک شهپر است، سیمرغ است و عقاب است که مورد عشق را شکار میکند و به دام میاندازد و بر سر و دوش او مینشیند و او را به فضای ناشناختهای که تا به امروز تجربه نکرده است میبرد؟ با این حساب میبینید که باید یک مقداری در مورد چیزی سخن بگوییم که به قول «مولانا» سخن گفتنی نیست!
یعنی به این راحتی شما نمیتوانید از عشق سخن بگویید، چراییش هم به این خاطر است که: با چرا گفتن، شما به دنبال یک برهان عقلی میگردید. این در حالی است که در این جا عقل کاره ای نیست و عاقل در این خصوص به راستی که مبهوت و سرگردان است.
درگیری عقل و عشق هم خودش یک مسئلهای است که، آیا عقل و عشق میتوانند با هم رابطهای برقرار کنند؟ یا آن طور که از قدیم الایّام گفتهاند آنچنان اینها باهم درگیر هستند که عشق، عقل را بازیچه قلمداد میکند و عقل، عشق را رویایی و خیالی تلقّی میکند؟ به هر شکلی که نگاه کنید دست و پای ما در مقولهی عشق بسته است. خود مولانا هم وقتی که می خواهد از عشق صحبت کند میگوید هر چیزی که ما در این عالم میشناسیم معمولاً موقّتی در مورد او صحبت میکنیم صحبت در مورد او صحبت در مورد ماهیّت اوست به استثنای عشق که سخن گفتن از او به تنگنا درآوردن اوست.
همه چیز با تفسیر و با سخن و با برهان روشن میشود مگر «عشق»، عشق بیزبان خود روشنگر است و یا بهتر است بگوییم روشنتر است؛ یعنی همین، هر چه که از عشق بگویید آن را بیش تر در هالهای از ابهام فرو بردهاید.